ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمن ما اوست
چه دشمن و چه دوست به جز او همه هیچاند
گر اوست همه اوست و گر دوست همه دوست
خاک در او چیست مرا ماء معین است
کنج غم او چیست مرا روضه مینوست
گر بار دهد یار وگرنه بکشم بار
تا بار دهد بارکشی شیوه خوش خوست
آن را که خبر نیست زخود هرچه ازو گفت
بیهوده دراییست اگر چند سخن گوست
مشنو که نصیبی ز وجودست عدم را
از مغز چه گوید که ندارد خبر از پوست
ای باد از آن زلف پر از چین که نسیمش
در نیفه هرچین حسد نافه آهوست
زان رایحه هر سوخته را آرزویی هست
مارا هم ازو حاصل این مرتبه مرجوست
بویی به نزاری برسان هین که معین
درد دل او را نفس پاک تو داروست